اولین سالی که معلم شدم (قسمت چهارم)

ساخت وبلاگ

اولین و سالی و که معلم و شدم ( قسمت و چهارم و)

تدریس لوحه ها بیش از حد معمول به طول انجامید ولی یک کار مبنایی بود که بدون انجام آن سوادآموزی به بچه ها مشکل می شد به همین دلیل با صبر و حوصله این کار را انجام می دادم. مثلا بچه ها چیزی در مورد کاج و هویچ نمی دانستند اصلا درخت ندیده بودند و ذهنیتی از آن نداشتند! معنی فارسی برخی اشیا را نیز نمی دانستند و تلفظ آن برایشان سخت بود. تنها وسیله نقلیه ای که قبول داشتند موتورسیکلت ایژ بود! و به دیگر موتورها با تمسخر قرّوک می گفتند برخی هفته ها که صبح شنبه با موتور یاماها100 دوستانم وارد روستا می شدم بچه ها با صدای بلند می گفتند: زاگان (بچه ها) کَلاس، مدیر آتَ. مدیر با قرّوکی آتَ!!!

یک هفته گذشت تا کلاس آماده شد و وسایل را از فضای باز به داخل منتقل کردیم. حسن که کلاس سوم بود و حسین که از بقیه سن بیشتری داشت بعلاوه زهرا که دختران را رهبری می کرد کمک های خوبی برایم بودند. به مرور با کوتاه شدن روزها و سرد شدن هوا خانواده ها یکی پس از دیگری به سر چَفت ها کوچ می کردند و آبادی خلوت و خلوت تر می شد تا اینکه در آبان ماه فقط سه خانوار در روستا باقی ماندیم. کریم مرمری بالای ده، برات شورا، پدر و مادر و برادرش کَرَم در پایین آبادی و من در مرکز! حالا دیگر فضای آنجا دلگیرتر شده و به پایان رساندن شب های طولانی بسیار دشوار می نمود! بعضی دانش آموزان نیز شب ها در روستا میهمان برات شورا و یا کریم بودند و برخی دیگر که راهشان طولانی نبود پیاده به نزد خانواده های خود در سر چَفت ها می رفتند.

یک روز عصر ملّا فاطمه مادر برات شورا پیرزن روشن ضمیری که باسواد بود و می توانست قرآن بخواند و آنرا به پسرانش برات و کَرَم و تنها دخترش طاهره آموزش داده بود با کمر خمیده نزد من آمد و گفت: دخترم طاهره دوست دارد علاوه بر خواندن، نوشتن را نیز یاد بگیرد اگر برای شما ممکن است شب ها منزل ما بیایید و به او نوشتن یاد دهید. من هم پیشنهاد او را پذیرفتم ولی تقاضا کردم اگر برایشان ممکن است ایشان به اتاق من بیایند چرا که اتاقم هم وسیع تر بود و هم پرنورتر و به این ترتیب دورهمی شبانه نیز مهیا گردید. همه شب دانش آموزانم زهرا، صبورا، فریدون و صادق (که میهمان برات شورا بودند)، نوجوانی که در امور دامداری کمک کَرَم بود، طاهره و مادرش به اتاقم می آمدند و ضمن شب نشینی تکالیف خود را انجام داده و من نیز به طاهره سرمشق می دادم تا دستش برای نوشتن روان شود. برخی شب ها هم از صادق می خواستم پیش من بخوابد تا تنها نباشم.

مردمان مهربان چشمه نی بیشتر شب ها توسط فرزندانشان سفارش می کردند تا برای صرف شام به سر چَفت آن ها بروم و در اکثر مواقع هم آنجا می خوابیدم تا صبح بچه ها را نیز با خودم بیاورم! زندگی در چفت به دلیل امکانات کم سخت تر از روستا بود. مثلا اکثر آن ها یک اتاق نشیمن به نام "مردخانه" داشتند که با این وجود مجبور می شدند امکانات کمتری به آنجا ببرند علاوه بر این همه باید در همانجا می خوابیدند حتی اگر میهمان داشته باشند. بعضی ها که وضعشان بهتر بود مانند عطا، برادرش دین محمد و حاج عیسی خان چند اتاق و برخی نیز سیاه چادر داشتند. دورهمی در کنار بخاری هیزمی با کلّه فریاد و نوازندگی نی همراه می شد و شب های طولانی و سرد زمستان را گرم و دلپذیر می کرد!

 برخی شب ها نیز به دیدن حاج عیسی می رفتم و او به گرمی از من استقبال می کرد و بعضی اوقات همکارانم از روستاهای دورتر به دیدنم می آمدند. حسین امیری در شلّاقه، علی پهلوانی در علی پلنگ، محمد صادقی در بالاجو و علی ساعدی در چشمه هادی بودند که گاه و بیگاه با هم رفت و آمد داشتیم...

(ادامه دارد)

 https://telegram.me/ghazaltanhayi

نوبهار بردسکن...
ما را در سایت نوبهار بردسکن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nobaharbardaskano بازدید : 90 تاريخ : چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت: 23:23