اولین سالی که معلم شدم (قسمت اول) به بهانه ی آغاز سال تحصیلی جدید

ساخت وبلاگ

اولین و سالی و که معلم و شدم ( قسمت و اول)

به بهانه و ی آغاز و سال تحصیلی و جدید و

در آخرین سال خدمت بسیار خرسندم که به خانه ی خویش یعنی آموزش و پرورش برگشته ام! باز دوباره عطر خوش کلاس و درس، دانش آموزان و همکاران جدید، کتاب و دفتر نو، ثبت نام و رفت و آمد اولیا و ده ها نوستالژی زیبا و امید آفرین!

و اما آنچه این روزها بیشتر دلم را هوایی می کند بازگشت به اولین سال خدمت است. سالی که پس از 4 سال تحصیل در دانشسرای طبس قرار بود به کلاس درس برویم و تدریس رسمی را آغاز کنیم. درست 30سال پیش، مهرماه 1367

5 دانشسرایی و 20 نفر تربیت معلمی که در قاین تحصیل کرده بودند 25 نیروی جدیدی بودیم که وارد آموزش و پرورش شهرستان بردسکن شدیم و قرار بود در روستاهای منطقه به عنوان آموزگار تقسیم شویم. با طلوع خورشید در یکی از روزهای آخر شهریور که قرار سازماندهی بود خودم را جهت رفتن به اداره آموزش و پرورش که نزدیک منزلمان بود آماده کردم. وقتی آنجا رفتم بقیه بچه ها نیز آمده بودند ولی اسم ما 5 نفر در آخر لیست بود و من نفر ماقبل آخر بودم در نتیجه سازماندهی ما چند نفر به بعد از ظهر و حتی پس از غروب آفتاب افتاد! سرانجام به عنوان آخرین افراد وارد اتاق سازماندهی شدیم و آنجا اعضای ستاد سازماندهی که در رأس آنان معاونت آموزشی اداره جناب حاج سید رضا اسدی بود در داخل نقشه شهرستان بین روستاها و مناطق عشایری دورافتاده دنبال روستاهایی می گشتند که متقاضی معلم بودند!

موقع انتخاب، دو روستا به من پیشنهاد شد که با توجه به نزدیکی به سایر دوستان منطقه عشایری "چشمه نی" را انتخاب کردم و شدم اولین آموزگار این محله ی عشایری!

روز اول مهر طبق قرار قبلی با آقای معزّی (راهنمای تعلیماتی آن منطقه) مقداری از وسایل خود را برداشته و به آموزش و پرورش رفتیم و به همراه آموزگاران روستاهای منطقه دهن قلعه شامل: شریف آباد، چشمه حاج سلیمان، شلّاقه، علی پلنگ، بالاجو، چشمه هادی، چشمه معدن، محمدزورآب و چشمه نی به وسیله دو دستگاه سیمرغ عازم منطقه شدیم. دو نفر جلو کنار راننده نشسته و بقیه به همراه وسایلمان عقب نشستیم. از 70 کیلومتر مسیری که داشتیم 50 کیلومتر آن جاده خاکی بود ولی شور و اشتیاق حضور در محل خدمت موجب شده بود که به این مشکلات توجهی نداشته باشیم!

تک تک روستاها را رفتیم و راهنما، آموزگار روستا را به شورا معرفی کرد و وسایل را در محل مدرسه گذاشته عازم روستای بعدی می شدیم. چشمه نی مقصد نهایی بود که نزدیکی ظهر به آنجا رسیدیم. "برات شورا" که تنها مرد باسواد آنجا بود و گویا به همراه دیگر عضو شورا یعنی "عطاقلی مرمری" چندین بار به اداره آمده و تقاضای معلم داشتند حضور نداشت لذا آقای معزی کسی را دنبال عطا فرستاد و این مرد مهربان و خنده رو به استقبالمان آمده و با خوشرویی از ما دعوت به عمل آورد تا وارده منزلش شویم و ما را با غذای محلی شامل نان گرم و کره ی گوسفندی و لبنیات پذیرایی کرد.

آقای معزی با خنده گفت: یکی از این معلم ها را انتخاب کن! و با تأخیر مرا به عنوان آموزگار روستا به عطاقلی معرفی و توصیه های لازم را به وی گوشزد نمود. من جوانی 19ساله بودم و به قول معروف تازه پشت لب هایم سبز شده بود و حالا شده بودم آموزگار روستایی که تا آن زمان معلم و مدرسه نداشتند!

اتاق بدون در و پنجره و خشتی را برای کلاس درس پیشنهاد دادند و یک اتاق تاریک دیگر را نیز که پر از کاه بود برای سکونت من! قول دادند تا زمانی که از دانش آموزان محلّه های اطراف ثبت نام می کنم اتاق خشتی را کاهگل نموده و دیگر اتاق را نیز پنجره نصب کرده و برای سکونتم آماده کنند به شرط آنکه شیشه های پنجره را با ماشین اداره بیاوریم چرا که حمل شیشه در جاده ی خاکی برایشان کاری سخت بود و به همین دلیل منازل خودشان هیچکدام پنجره نداشت و فقط جهت ورود نور، سوراخی را در قسمتی از اتاق ها تعبیه کرده بودند که با سرد شدن هوا آنرا با یک متکا می بستند!

مردم این روستای عشایری 10 خانواری گویش بلوچی داشتند و در زمستان به اطراف روستا رفته در محل هایی به نام چَفت ساکن می شدند و فقط سه خانوار در روستا می ماندند! آب آنجا از چشمه ای تأمین می شد که حدود یک کیلومتر با محل فاصله داشت! هر روز عصر دختران برای آوردن آب به محل چشمه می رفتند و "مخمل" دختر "کُرد ممد" مأمور پر کردن ظرف ده لیتری من شد که حالا آقای مدیر خطابم می کردند ...

(ادامه دارد)

نوبهار بردسکن...
ما را در سایت نوبهار بردسکن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nobaharbardaskano بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت: 23:23