اولین سالی که معلم شدم (قسمت پنجم)

ساخت وبلاگ

اولین و سالی و که معلم و شدم ( قسمت و پنجم و)

با ورود به آموزش حروف الفبا کارم راحت تر شد و از آنجا که اکثر بچه ها سنشان بالای 8 سال بود و از طرفی هنگام تدریس لوحه ها  حروف را به خوبی یاد گرفته بودند و همچنین علاقه به خواندن و نوشتن داشتند درس را خوب متوجه می شدند و مشق هایشان را با دقت و زیبا می نوشتند.

لشکر زمستان اندک اندک بساط خویش را بر روی زمین می گسترد و سوز و سرما میهمان ناخوانده ی خانه ها شده بود و این حضور ناخواسته من و بچه ها را بیشتر به زحمت می انداخت! رفت و آمد به سر چَفت ها دشوار شده بود و از طرفی من هم هر هفته ناچار بودم در برف و باران مسیر 70کیلومتری بردسکن-چشمه نی را طی کنم. دوست و همکارم آقای علی پهلوانی که در روستای علی پلنگ خدمت می کرد اکثر اوقات مسافر و همراهم بود. اول صبح شنبه در خارج از شهر بردسکن خود را برای پیمودن این راه سرد و دشوار آماده می کردیم! چند جفت جوراب ضخیم و پلاستیک هایی که به پا کرده و سپس پوتین می پوشیدیم باز هم نمی توانست مانع نفوذ سرما به پنجه های پاهایمان شود! به دسته های موتور سیکلت دستکش های پلاستیکی مخصوص بسته بودیم و دستکش چرمی به دست می کردیم و با پوشیدن لباس زیاد و اورکت بیشتر شبیه فضانوردان می شدیم! در بین راه هم آنگاه که سوز سرما امانمان را می برید پیاده می شدیم و با دست هایی که به کبریت نمی کرفت به هر شکل ممکن آتش روشن می کردیم تا بدنمان اندکی گرم شود و برای ادامه راه طاقت بیاوریم!

گاهی که ادامه مسیر تقریبا غیرممکن می شد ظهر شنبه و شب یکشنبه را در علی پلنگ، شلّاقه یا بالاجو می ماندم و روز بعد عازم محل کار می شدم. شب های همراهی با دوست شفیق و یار گرمابه و گلستانم علی آقای پهلوانی لذتش کمتر از گرمای محبت عشایر نبود! صدای دلنشین علی آقا برایم در دیار غربت آرامشبخش بود او نیز همانند اهالی آنجا کلّه فریاد می خواند و گاهی نیز سرودهای انقلابی و خاطره انگیز آن دوران! مردم آنجا نیز مهربان و صمیمی بودند و گاهی اوقات من و معلمین هر سه روستا را برای شام دعوت می کردند.

شب های سرد زمستان در روستا کمتر می ماندم آنهم برای اینکه بچه ها جهت رفتن به سر چَفت ها اذیت نشوند. گاهی چند نفر را که هم مسیر بودند بر موتور ایژ سوار می کردم و شب را در انتهای مسیر که معمولا چَفت عطا یا دین محمد بود می ماندم. عشایر بلوچ صاف و صادق و باصفا بودند! دور از حیله و نیرنگ و دروغ و چاپلوسی های تهوع آور رایج امروزی! اگر تعارف می کردند از تَه دل بود و این را می توانستی از نوع بیان و نگاهشان متوجه شوی هرچند گاهی خیلی راحت بر زبان می آوردند.

یادم هست در انتخابات مجلس نهم برای تبلیغات به همراه جمعی از بزرگان و دکتر خباز که نماینده دور هشتم بود به سیناب محلّه ی مرحوم حاج عیسی خان رفتیم. تا وقتی زنده بود بلوچ های آن ناحیه با وی هم نظر و هم رأی بودند و لذا همیشه صندوق آن منطقه یکدست بود! بعد از آن نیز اکثر آن ها از پسرش رحمان حرف شنوی داشتند. ما نیز میهمان او شدیم و مقصود خود را مطرح نمودیم. رحمان بدون تکلّف و خیلی راحت (ضمن اینکه مرا شاهد گرفت که آنان مردمانی رُک و راست هستند) اینگونه گفت: ببین خباز! ما در دور قبل از تو حمایت کردیم و هیچ چیز از نماینده خود نخواستیم جز اینکه در این 4 سال یکبار به دیدنمان بیاید تا ما نیز برایش گوسفند قربانی کنیم و یک شب کنارمان باشد! با اینکه این روشنایی برق و آب لوله کشی که از سبزوار آمده را مدیون تو هستیم ولی ما حضور خودت را می خواستیم در آن 4 سال نه الان که زمان انتخابات است! اکنون نیز با توجه به اینکه چند روز پیش آقای دکتر اسماعیل نیا به همراه جمعی اینجا آمده و بر سر سفره از ما قول گرفته اند نمی توانیم به شما قول بدهیم. قدمتان بالای چشم ولی این دور از صندوق عشایر بلوچ انتظار رأی نداشته باشید! دکتر خباز نیز پیشانی او را بوسید و بر صداقتش آفرین گفت ...

(ادامه دارد)

 https://telegram.me/ghazaltanhayi

نوبهار بردسکن...
ما را در سایت نوبهار بردسکن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nobaharbardaskano بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت: 23:23