اولین سالی که معلم شدم (قسمت ششم)

ساخت وبلاگ

اولین و سالی و که معلم و شدم ( قسمت و ششم)

زمستان سخت سال67 با همه ی سختی و شکوه و جلالی که داشت اندک اندک بساط خویش را جمع می کرد و عمرش به نیمه رسید. در این مدت از نظر نفت مشکل چندانی نداشتم زیرا برات شورا که در چشمه معدن مسوول شعبه بود هوای مدرسه را داشت و خودش کارهای مربوط به تأمین سوخت مورد نیاز را انجام می داد. فقط کشیدن نفت از داخل بشکه برای بخاری های چکّه ای کلاس و اتاقم در هوای سرد محوّطه، کار سختی بود که مسوولیت آن بر عهده خودم بود. در بهمن ماه سعی کردم خاطرات انقلاب و اتفاقات آن سال ها را برای بچه ها بازگو نموده و کلاس درس محقّر و کاهگلی را با کمک خودشان به وسیله کاغذ رنگی و شرشره تزیین نمایم.

در اسفندماه زمین نفس گرمی کشید و مشّاطه ی روزگار طبیعت را می آراست و آن را برای حضور دختر بهار آماده می کرد! دشت و صحرا سبز می شد و مخصوصا "کُما" که گیاه مخصوص این منطقه بود از دل خاک سر بر می آورد. بعدازظهرها به همراه حسن و حسین و حجت به اطراف می رفتیم و آن ها مکان قُرنه کماها را نشانم می دادند و با همکاری هم زمین را گود کرده و آن ها را از دل خاک بیرون می کشیدیم. با آنکه این گیاه بوی بدی داشت ولی من سرخ کرده آنرا خیلی دوست داشتم! خود بلوچ ها هم علاقه زیادی به آن داشته ولی از جمع آوری بی رویه آن نگران بودند چراکه دانه های کما و همچنین علف آن بهترین و ارزشمندترین خوراک برای دام هایشان بود که در اثر جمع آوری زیاد نابود می شد! آن ها به ما که فارس زبان بودیم "تازیک" می گفتند و در هنگام رویش این گیاه ضرب المثلی داشتند: کلّه کما، کلّه اش هواهان شد؛ بچه بلوچک نونش به روغان شد-زردآلو که زرد شد؛ بچه تازیکک مرد شد! این مثَل نشان می داد که در آن منطقه ی بدون درخت این گیاه را در حکم میوه ای ارزشمند برای خود می دانند.

در بهار سایر اهالی که زمستان را در روستاها و چاه موتورهای نزدیک بردسکن سکونت داشتند به منطقه بر می گشتند از جمله خانواده شاکر و فرزندان حاج عیسی خان و برادرش تاج خان. بر همین اساس چند نفر به دانش آموزانم افزوده شد از جمله: مهری نوه ی حاج عیسی خان از ماراندیز و دو خواهر به نام های زهرا و طیبه از زیرک آباد نوه های محمدرضا شاکر. مهری و طیبه کلاس سوم و زهرا کلاس چهارم بود و به این ترتیب تعداد دانش آموزان پایه سوم 3نفر شده و یک پایه نیز به کلاس افزوده شد. در مقابل چنگیز و صادق و فریدون ترک تحصیل کردند و اصرار من برای بازگرداندن آنان مخصوصا فریدون پسر محمدجعفر که بسیار باهوش بود نتیجه ای نداد!

آمدن افراد جدید فضا را مخصوصا برای دختران رسمی و بانشاط تر کرده بود. دختران تازه وارد مانتو می پوشیدند و بازی های جدید را به دانش آموزان آموزش می دادند. زهرا شاکر، دختری باهوش، فهمیده و باوقار بود و ابتکار عمل را از دست زهرا یاری گرفته خود رهبری کلاس را برعهده داشت و کمک بزرگی برایم بود. منزل آنان دورتر از سایر خانه ها و نزدیک چشمه قرار داشت و بعدازظهرهای بانشاط و زیبای بهار قدم زنان آنجا می رفتم و شب نزد این خانواده ی مهربان و خونگرم به سر می بردم.

با گرم تر شدن هوا، موسم پشم چینی شروع شد. هر روز مردان به کمک یک نفر از اهالی رفته و همه با همکاری هم پشم گوسفندانش را می چیدند و او نیز با ذبح گوسفند همگان را میهمان می کرد و من نیز به عنوان مدیر فقط در هنگام صرف ناهار به آنان ملحق می شدم! روز پشم چینی گوسفندان حاج عیسی خان کلاس را کمی زودتر تعطیل کردم تا به سیناب بروم. راهنمای تعلیماتی آقای معزّی پس از مدتی سر رسید و او نیز میهمان سفره ی حاج عیسی شد. آنروز برای ما دو نفر به همراه میزبان سفره ای در اتاقی جدا پهن کردند و به صورت ویژه از ما پذیرایی نمودند. قبل از آن نیز یک شب، حجت الاسلام موسوی ریاست اداره آموزش و پرورش به همراه آقایان عباس زاده و معزّی به چشمه نی آمده و علاوه بر شام که آشپزی آن بر عهده همکارم محمود علیزاده بود با صبحانه ای مفصل و به یادماندنی از آنان پذیرایی شده بود لذا آنان نیز همیشه این میهمان نوازی گرم عشایر را به یاد داشتند و از آن ها تعریف و تمجید می کردند. ...

(ادامه دارد)

 https://telegram.me/ghazaltanhayi

نوبهار بردسکن...
ما را در سایت نوبهار بردسکن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nobaharbardaskano بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت: 23:23