اولین سالی که معلم شدم (قسمت هفتم) یک پایان تلخ!

ساخت وبلاگ

اولین و سالی و که معلم و شدم ( قسمت و هفتم و)

یک پایان و تلخ!

بهار فرحناک با زیبایی هرچه تمامتر فرمانروایی می کرد! گل های کُما باز شده و جلوه ی خاصی به منطقه بخشیده بود! روزها طولانی تر شده و فرصت گشت و گذار و دید و بازدید همکاران بیشتر شده بود تا جایی که همکارم علی اکبر محمدی هم از کلاته برق به همراه آقایان: پهلوانی، صادقی و امیری میهمانم شدند و یک شب نیز آقایان: مویّد، نظامی و طاهری از خنجری و فتح آباد به همراه آقایان: دلشاد و علیزاده به دیدارم آمدند.

بسیار خرسند بودم در روستایی که فقط ملّافاطمه، برات شورا، کرَم و طاهره سواد خواندن داشتند و حسن پسر کُردمحمد تا سوم ابتدایی خوانده بود اکنون حدود 6 نفر باسواد جدید تربیت شده اند که می توانند به خوبی بخوانند و بنویسند!

امتحانات خرداد شروع شده بود و طبق معمول کلاس های اول زودتر امتحاناتشان تمام می شد. روز آخر که آزمون دینی پایه سوم بود و مشغول آماده کردن سوالات جهت امتحان گرفتن از حسن بودم (دانش آموزان تازه وارد: زهرا، طیبه و مهری خرداد ماه به مدارس قبلی خود رفته بودند) مخمل همسر حاجی محمد یاری از پشت در صدایم زد؛ گفتم بفرمایید! در را باز کرد؛ پرده را کنار زد و با نگرانی گفت: شنیده اید آقا قضا کرده؟!!! با اینکه اطلاع داشتم حضرت امام بستری است ولی هیچگاه انتظار شنیدن این خبر ناگوار را نداشتم! ساعت نزدیک هشت صبح بود از او خواستم برایم رادیو بیاورد و او هم سریع یک رادیو و باطری آورد. اخبار آغاز شد و آن جمله ی سنگین و تلخ با صدای بغض آلود آقای حیاتی: روح بلند پیشوای مسلمانان جهان به ملکوت اعلی پیوست...!

اتاق دور سرم چرخید و بدون توجه به حضور آن خانم و بچه هایی که جلو در اتاق منتظر دیدن عکس العمل من بودند با صدای بلند شروع به گریه کردم! امام را از صمیم قلب دوست داشتم و این عشق از سال های دبستان و اوایل آغاز انقلاب در عمق جانم ریشه کرده بود و رفتنش را باور نمی کردم ...!

آن هفته با موتورسیکلت آقای دلشاد آمده بودم لذا بچه ها را تعطیل کرده و به چشمه معدن رفتم. آقای دلشاد که بر خلاف من بیشتر دانش آموزانش پایه سوم بوده و فقط یک پایه اولی داشت تا حالت نگران مرا دید نخست فکر کرد پدرم فوت کرده و بعد از توضیحات من متوجه موضوع شده و گفت بگذار امتحان بچه ها تمام شود و تا آن موقع محمود هم از محمد زورآب بیاید من نیز از زینت دختر عمو رضا که دانش آموز بزرگتر کلاس بود خواستم برایم یک رادیو بیاورد بعد به اتاق رفتم و منتظر اتمام امتحان دانش آموزان و آمدن آقای علیزاده شدم.

پس از حدود یک ساعت ایشان هم آمد ولی از ماجرا خبر نداشت. وقتی موضوع را به او گفتم با نگرانی گفت پس سریعتر راه بیفتیم. به انابد که رسیدیم فضای غم و عزا از در و دیوار و چهره ی مردم هویدا بود! به بردسکن رسیدم بجز خواهرم مرضیه که از دانشسرای خضری قاین آمده بود بقیه حضور نداشتند. تلویزیون را روشن کردم برنامه کودک داشت و نوحه: باز این چه شورش است که در خلق عالم است .... و بین آن مجری می آمد و دکلمه می خواند؛ سخنانش را با این شعر آغاز کرد:

کوچه ها بی نور است، خانه ها غمگین است، غم، غم سنگین است!

چشم ها چون چشمه همه گریان هستند! مردم ما امروز همه نالان هستند!

راه پر حرفی را بار غم ها بسته، در گلو بغضی سرد راه دل را بسته!

همه با اشک خود چهره را می شویند، همه بر یکدیگر تسلیت می گویند!

این به او می گوید: روح از جان ها رفت! بچه ها می گویند: پدر از دنیا رفت!

چهل روز عزای عمومی اعلام شد! اشک و نوحه و ماتم! بعد از آن به چشمه نی رفته و از حسن امتحان دینی گرفته همان روز نتایج را اعلام کردم. همه قبول شدند بجز حسین یاری و این شد خاطراتی ماندنی از اولین سالی که معلم شدم.

(پایان)

 https://telegram.me/ghazaltanhayi

نوبهار بردسکن...
ما را در سایت نوبهار بردسکن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nobaharbardaskano بازدید : 77 تاريخ : چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت: 23:23