سفرنامه95 (قسمت ششم) تمام شد...!

ساخت وبلاگ

سفرنامه95 (قسمت ششم)

تمام شد...!

روز یکشنبه 21 شهریورماه از ورامین به مقصد سمنان حرکت کردیم. شب را در آنجا ماندیم و با توجه به اینکه دوشنبه مصادف با عید قربان بودیم صبح زود از سمنان به مقصد بردسکن به راه افتادیم تا روز عید در وطن باشیم.

مایل نبودم که این سفرنامه را مانند داستان های تراژدی با غم و اندوه به پایان ببرم ولی روند امور به ناچار مرا به این سوی سوق داد چرا که عید قربان سال گذشته همزمان بود با از دست دادن گنج گرانبهایی که تا مدت ها نبودنش را باور نمی کردم و اکنون آمده بودم تا یک سال پس از هجرت بی بازگشتش که همزمان شد با بازگشت حاجیان از منا بر سر مزارش با وی تجدید دیدار داشته باشم!

و این قسمت پایانی را تقدیم می کنم به روح بلند پدرم و همه پدران، که هر بار قدمی عقب نهادیم، هر بارکه در دلمان احساس ترس کردیم، هر بارکه تنها ماندیم، درکنارمان بودند و سایه شان بر سرمان! نگاهشان همرنگ امید و دستانشان گرم! گاه احساس میکردم خدا پدر را از جنس کوه آفریده که اینطور محکم و پابرجاست! به یاد همه ی خوبی هایش و پاییز بی بهارش!

سال گذشته 17شهریور ماه حاج آقا احساس ناراحتی مختصری داشت که خود ایشان به بیمارستان نزدیک منزلمان مراجعه کرده بودند و پس از طی مراحلی که از حوصله این نوشتار خارج است سر و کارمان به اورژانس عدالتیان مشهد افتاد.

چند شب بود که بیدار بود و درد می کشید و از طرفی نمی توانست غذا میل کند لذا روز پنج شنبه دوم مهرماه94 که مصادف با عید قربان بود به یک نفر زنگ زدیم تا به منزل خواهرم در مشهد بیاید و به ایشان سرم وصل کند. سرم وصل شد و پدر آرام خوابید. نزدیک غروب که سرُم در حال تمام شدن بود حس کردیم وی بیحال شده و هرچه صدایش می زدند پاسخ نمی داد به بالینش رفتم و صدایش کردم سری تکان داد به معنای آنکه هنوز تنها پسرش را می شناسد...!

با 115 تماس گرفتیم وقتی آمدند گفتند: قند ایشان خیلی بالا رفته و به سرعت وی را به اورژانس عدالتیان منتقل نمودند ما نیز با ماشین شخصی به آنجا رفتیم. بلافاصله حاج آقا را به بخش مراقبت های ویژه بردند و عملیات تنفس و احیای قلبی آغاز شد!

حالا قلبی از کار افتاده بود که هیچگاه تصور نمی کردم روزی از کار بیفتد! بچه که بودم فکر می کردم پدران و مادران هرگز نمی میرند چون جنسشان را از جنس فرشته می دانستم! مخصوصا به پدرم ارادتی خاص داشتم و این ارتباط متقابل و دوسویه تا آخرین لحظات ادامه داشت تا جایی که گاه فکر می کردم اگر او نباشد من نیز هویتی نخواهم داشت و تمام خواهم شد!

ولی حالا خط های مانیتور مستقیم حرکت می کرد و فقط با فشار دست پرستاران بر سینه پدر خطوط به بالا می جهید و دوباره به جای خویش بر می گشت و من هنوز امیدوار چشم از آن خطوط بر نمی داشتم... تا اینکه به ناگاه قلب پدر به طپش افتاد و این شد زندگی دوباره من!

به دکتر و پرستاران که سخت مشغول تلاش بودند و به مانیتور توجهی نداشتند موضوع را اعلام کردم. آنان نیز نفسی به راحتی کشیدند و دست از فعالیت کشیدند ولی این خوشحالی همه ی ما زیاد دوام نداشت! فقط 100 ثانیه!

همین مدت کوتاه فرصتی شد تا مرور کنم خاطرات خوش با او بودن را ...

روزهایی که برای پسر یک دانه خود دوچرخه خریداری کرده بود و من شده بودم تنها پسر دوچرخه سوار ده در آن سن و سال! سال پنجم دبستان که به بهانه های مختلف از مدرسه فراری شده بودم هر روز مرا بر دوش می گذاشت و به مدرسه می برد و به خانه برمی گشت ولی این کودک بازیگوش باز هم متواری می شد بر کوه و دشت! مدت دو هفته با صبر و حوصله به کارش ادامه داد تا سرانجام بر سر عقل آمدم و دوباره به پای درس و مشق برگشتم!

زمانی که در دانشسرا مشغول تحصیل بودم در هوای سرد اواخر پاییز با موتور سیکلت مسیر طولانی بردسکن به طبس را طی کرده بود تا در جلسه انجمن اولیا و مربیان شرکت کند زیرا پدران دیگر دوستانم آمده بودند و او دیر رسیده بود به اتوبوس و می گفت نخواستم به دلیل نیامدن من به جلسه تو در پیش مسوولین دانشسرا سرافکنده باشی!

بعدها که معلم شدم، ازدواج کردم، سر و سامان گرفتم و خود پدر شده بودم برایم احترام خاصی قائل بود حتی وقتی که برخلاف میلش کاری انجام می دادم! در سخت ترین شرایط صدایم را می شنید و دلش نمی آمد منتظر بمانم حتی در همان 100 ثانیه آخر! وقتی بر بالینش حاضر شده و صدایش کردم باز هم با اشاره ابرو امیدوارم کرد به بودن! ولی باز آن خط لعنتی مستقیم شد و دوباره تلاش پزشکان و پرستاران که اینبار بی نتیجه بود...

ضمن عذرخواهی از من دستگاه ها را از بدنش جدا کردند و بر رویش پارچه ای کشیدند و حالا این من بودم که تمام شدم بی او... ! به همین دلیل بود که این خبر را برای دوستانی که بودنشان در کنارم قوت قلب و آرامش بود با این غم سنگین، این گونه مخابره کردم: تمام شد...

و حالا یک سال است که من زنده ام در حالی که تمام شده ام بی او ...

نه، تمام نشده ام، زیرا او هست در همه ی لحظاتم، او هست به عنوان شناسنامه و هویتم! او هست، جاری در تمام سلول هایم، او هست در لحظه لحظه خاطراتم، حتی اکنون که به کلات آمده ام و آب و هوا و طبیعت اینجا مرا بیشتر به دوران کودکی و نوجوانی می برد! لذا نبودن و ندیدنش هیچگاه بهانه ای نبوده برای از یاد بردنش! بر همین اساس همه جا قبل از معرفی خود او را معرفی می کنم زیرا آنقدر خوب بوده تا همگان وی را به نیکی بشناسند و دلخوشم که:

افسانه هستی اش اگر پایان یافت

خوشنامی و عزتش به پایان نرسید....

 

نوبهار بردسکن...
ما را در سایت نوبهار بردسکن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nobaharbardaskano بازدید : 122 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 19:48