تشنه بر روی آب! (قسمت پایانی)

ساخت وبلاگ

تشنه بر روی آب!

(قسمت پایانی)

دست و پایم بی رمق و لباس هایم خیس شده بود ولی توانایی و حوصله حرکت نداشتم با این وجود نشستم تا لباس هایم را بیرون بیاورم ولی سرم گیج خورد. دوباره بر روی آکاسیو که در بین نی ها گیر کرده بود دراز کشیدم و به آسمان چشم دوختم. ستارگان زیبا بودند و چشم نواز! کهکشان راه شیری واضح تر از شب های گذشته به نظر می رسید ولی حس و حالی برای تماشا نمانده بود نه آن زیبایی های آسمانی و نه زشت کاری های زمینیان جنگ افروزی که بی رحمانه به طرف ما شلیک می کردند!

تمام بدنم درد می کرد و چشمانم سیاهی می رفت! حتی تصور نمی کردم بتوانم در حالت نشسته نماز بخوانم. ترسم این بود که بر اثر سرگیجه به داخل آب سقوط کنم و دیگر توانایی آمدن به بالای آکاسیو را نداشته باشم به همین دلیل رو به قبله دراز کشیدم و مشغول خواندن نماز شدم و بعد از نماز دعای کمیل! راز و نیاز و گفت و گوی صمیمانه ای را که علی (ع) به کمیل بن زیاد آموزش داده بود دوست داشتم! یاد حرف های پیک گردان افتادم که هر وقت مرا می دید می گفت: تو شهید می شوی! از مرگ نمی ترسیدم ولی مانند سایر رزمندگان مایل بودم در عملیات شرکت نموده و به شهادت برسم!

افکار در هم و بر هم در ذهنم رژه می رفت و خاطرات گوناگون! دوران کودکی، آغوش مادر، حمایت های پدر و حرف هایی که موقع اصرارم برای آمدن به جبهه می زد! تأکید می کرد با رفتنم به جبهه مخالف نیست ولی حضورم را بی فایده می دانست و می گفت: چه کاری از دست تو ساخته است؟ آنجا یک نان خور اضافی هستی! و ای کاش می دانست که فرزند 16 ساله اش هنگام استقرار در دژ که معروف به کاسه بود هر شب 4 ساعت نگهبانی می داد و 2 ساعت کیسه های شن را بر پشت گذاشته به بالای دژ می برد!

با همه اینها از عملکرد خودم رضایت نداشتم! از سوی دیگر فکر اینکه برای بهترین دوستم هیچ کاری نتوانستم انجام دهم و حالا از سرنوشت او بی خبر بودم آزارم می داد! سعی کردم خیال غرق شدن سید علی را از ذهنم بیرون کنم دوباره به دانشسرای جَمز (طبس) رفتم و شب های خاطره انگیز امتحان! بیداری و شیطنت های شبانه! بچه های خوب همکلاسی و دبیران و سرپرستان شبانه روزی!

در این حس و حال و در حالیکه نمی دانستم چند ساعت از شب گذشته احساس کردم سطح هوشیاری ام پایین آمده! صدایی نمی شنیدم و تصویر ستارگان برایم تار و مبهم شده بود! فکر می کردم آخرین لحظات عمر را می گذرانم! هیچ امیدی به ماندن نبود! دعا کردم جنازه ام به دست ایرانی ها بیفتد زیرا مفقود شدنم برای بازماندگان کُشنده بود ...!

... یک لحظه مزه ی آب شیرینی را در دهانم احساس کردم و صداهای درهم و برهم اطرافم! تلاش کردم آب را قورت دهم تا کام خشکیده ام اندکی تَر شود! پس از این حرکت همه ی آن صداهای متفاوت تبدیل به "صلوات" شدند و فریادی که اعلام می کرد: به هوش آمد!

 چشمانم را به زحمت باز کردم! اولین تصویر مبهمی که دیدم صورت نگران و چشمان پراشک سید علی بود! دیدن چهره ی او یکی از شیرین خاطراتی است که برایم از روزگار جنگ و جهاد باقی مانده است! و این یعنی توانی مضاعف و امیدی برای ماندن!

بعدها سید برایم تعریف کرد که پس از واژگون شدن قایق و پرتاپ شدن در داخل آب چگونه خود را به مقر گروهان رسانده و روز بعد با یک قایق موتوری مرا در میان نیزار در حالیکه بیهوش بر روی آکاسیو افتاده بودم پیدا نموده بودند!

پس از نوشیدن حدود نیم استکان آب کمپوت گلابی، آب طلب نمودم؛ برایم اندکی آوردند و سپس سید زیر بازوانم را گرفت و به دیوار سنگر تکیه داد. حالا احساس روشن تری از اطرافم داشتم. آقای فخرایی فرمانده دسته، حاجی ساعدی معاون وی، حاجی سلیمی و تعدادی از بچه های گروهان که حالا نفسی به راحتی کشیده و برخی از آنان با چشمان اشک آلود خدا را شکر می کردند!

 

پس از نوشیدن مقداری مایعات و آب و سپس کمی ویفر و بعد از آن نان و تن ماهی حالم بهتر شد و همین موضوع باعث شد بچه ها به شکرانه سلامتی من و سید علی جشن بگیرند! چه خوب بودند بچه های جنگ! چه صفایی داشت سنگرهای خاکی! چه جذبه ای داشت چشمان آسمانی بسیجیان و چه آرامشی داشت همنشینی با این یاران صمیمی!

کربلای جبهه ها یادش بخیر ... !

 

(پایان)

نوبهار بردسکن...
ما را در سایت نوبهار بردسکن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nobaharbardaskano بازدید : 89 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 8:30