تشنه بر روی آب! (قسمت چهارم)

ساخت وبلاگ

من و سید علی-5طبقه های اهواز

تشنه بر روی آب!

(قسمت چهارم)

با وجودیکه تا فرارسیدن شب زمان زیادی داشتیم ولی باید منتظر می ماندیم. شب دوشنبه 18فروردین 1365 شمسی مطابق با 27 رجب 1406 قمری برای من و سید علی شب سخت و طاقت فرسایی بود. قرار گرفتن در منطقه تبادل آتش در جایی که برخلاف شب گذشته انبوهی نیزارها نیز کمتر بود احتمال سالم ماندن را به صفر می رساند! با این وجود چاره ای نداشتیم و باید خود را به دست تقدیر می سپردیم!

خواندن آیه 9 سوره یس موجب آرامش خاطر بود لذا مرتب زیر لب زمزمه می کردم: وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ

و پیش روى آنان حائل و سدّى و پشت سرشان نیز حائل و سدّى قرار دادیم، و به طور فراگیر آنان را پوشاندیم، پس هیچ چیز را نمى‏بینند.

یک استکان آب بیشتر نداشتیم و از طرف دیگر گرسنه شده بودیم! با وجود آنکه کنسرو به اندازه کافی همراهمان بود ولی تشنگی مانع علاقه به خوردن غذا می شد در عین حال مقداری تُن ماهی صرف کردیم تا رمق بگیریم!

خورشید به سمت افق مغرب سرازیر شده بود که ناگهان سه هواپیمای میگ عراقی به سمت مقرّ ما به پرواز درآمدند! ضدهوایی های مستقر در منطقه به سوی آنها شلیک می کردند مخصوصا 4لول و تک لولی که نزدیک محل استقرار گروهان ما بود! هدف هواپیماها نیز همان منطقه و سوله های آنجا بود در این اوضاع یکی از هواپیماها مورد اصابت قرار گرفت و در میان هور سقوط کرد. دود غلیظی بلند شد! دو هواپیمای دیگر با عجله و بی هدف در حالیکه اوج می گرفتند بمب های خود را در میان نیزار رها کردند. تلاطم امواج، قایق کوچک ما را به این سو و آنسو می برد تا اینکه رها شدن بمبی در نزدیک ما موج بلندی ایجاد نموده و قایق را واژگون کرد. به داخل آب پرتاب شدم. گرچه آب هور عمق زیادی نداشت ولی برای من که شنا یاد نداشتم همان میزان آب نیز ترسناک بود با ناامیدی و اضطراب خود را به میان نی ها رساندم و به آن ها چنگ می زدم! قایق وارونه افتاده بود و به نظر می رسید سید علی در زیر آن محبوس شده است زیرا هیچ اثری از او نبود! کاری نیز نمی توانستم انجام دهم و فقط در میان آب دست و پا می زدم!

در این حال چشمم به یک آکاسیو افتاد که در میان نیزار رها بود این آکاسیوها تکه های باقیمانده از پل شناوری بود که رزمندگان در عملیات خیبر آن را طراحی کرده بودند. از این قطعات در جای جای جزایر مجنون دیده می شد. با سختی و تلاش زیاد خود را به روی آن رساندم در حالیکه رمقی برایم باقی نمانده بود! مثل اینکه ساعت ها کار سخت انجام داده باشم بازوانم به شدت درد گرفته بود و گیچ شده بودم. در عین حال نگران حال سید علی بودم و تنهایی خود! گرچه سن و سال و همچنین قدرت بدنی او از من بیشتر بود و شنا نیز یاد داشت.

حالا تنهایی و ترس ناشی از آن، نگرانی و بی خبری از حال رفیق و همراه، نداشتن تدارکات و بدتر از همه غروب دلگیر به مشکلاتم افزوده شده بود! ناگاه بغضم ترکید! تن خسته ام را روی آکاسیو رها کرده و زار زار گریستم! اشک چشمانم بر روی گونه هایم می غلتید و گاه راه خود را بر روی لب های خشکیده ام کج می کرد! خورشید نیز اندک اندک در افق ناپدید می شد و تنهایم می گذاشت و به مرور ستارگان این رفقای جدید در پهنه ی آسمان خودنمایی می کردند!

با تاریک شدن هوا از غرش خمپاره و توپ ها کاسته شد و در عوض رگبارهای پی در پی از سوی دو طرف! عبور گلوله های رسام از بالای نیزار صحنه های زیبا و در عین حال ترسناکی ایجاد می کرد. امشب یک تفاوت دیگر نیز با شب گذشته داشت اینکه به احتمال زیاد خبر مفقود شدن ما به بچه ها رسیده بود و دوستان نگران بودند مخصوصا بچه های طبس که با یکدیگر اعزام شده بودیم و دوستان کاشمری و بردسکنی همشهری های من و از سوی دیگر کل گروهان که عاشق اخلاق و مرام سید علی بودند! می توانستم حدس بزنم که در سوله 30 نفره چه غوغایی برپاست یقین داشتم که همسنگرانمان آشفته و نگران مشغول خواندن دعا و مناجات هستند.

ای کاش این عشق و همدلی که در جبهه ها بود امروز نیز در جامعه رواج پیدا کند! ای کاش به جای کینه ها و دشمنی ها درخت دوستی بکاریم! کاش مانند آن روزهای خوب یار و مددکار همدیگر باشیم بدون هیچ چشمداشتی! کاش به جای پرونده سازی برای یکدیگر و تلاش برای بر زمین زدن رقیب از طریق شیوه های ناجوانمردانه، برای هم خوبی بخواهیم و چشم و گوش یکدیگر باشیم! صادقانه و خالصانه امر به معروف کنیم و نهی از منکر و در یک کلام: ای کاش بتوانیم بسیجی واقعی باشیم ...!

 

(ادامه دارد)

https://telegram.me/kalatsalam

نوبهار بردسکن...
ما را در سایت نوبهار بردسکن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nobaharbardaskano بازدید : 140 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 8:30