نامه ای به شهید سید علی موسوی فاروجی

ساخت وبلاگ

اشاره: در خاطراتی که به مناسبت هفته دفاع مقدس با عنوان: تشنه بر روی آب در 5 قسمت نوشتم و مورد استقبال فراوانی قرار گرفت از دوستم سید علی زیاد نام برده لذا خوانندگان گرامی سوالاتی در مورد ایشان پرسیدند که متن دو نامه زیر را تقدیم می کنم که پاسخی است به سوال این عزیزان:

نامه ای به شهید سید علی موسوی فاروجی

چند شب پیش دفتر خاطراتم را ورق می زدم و نامه های دوران نوجوانی را بررسی می کردم ناگهان چشمم به نامه ای افتاد که بالای آن نوشته شده بود:نامه ای به شهید علی موسوی فاروجی مطالعه نامه و پاسخ آن را خالی از لطف نمی دانم ولی قبل از آن توضیحاتی را از دفتر خاطراتم تقدیم می کنم:

22/12/64 از حمیدیه به طرف جاده ی بدر در جزایر مجنون حرکت کردیم. همان روز گروهان ما را که گروهان 3 از گردان فلق بود میان دو گروهان دیگر تقسیم کردند و شدیم گروهان 1 دسته ی 1 در نتیجه بعضی از بچه ها جدید بودند. ما را به انتهای جاده که دژی بود و به آن کاسه می گفتند بردند. شب به آنجا رسیدیم و در داخل دژ مستقر شدیم. در آنجا با سید علی آشنا شدم. او در سنگر ما بود و مسوول بهداشت دسته، بچه ی فاروج بود و با فرمانده دسته و معاون ایشان که از بجنورد بودند آشنا بود در نتیجه کمتر در سنگر می ماند و بیشتر به سنگر فرماندهی می رفت. با من دوست شده بود و بعد هم که قرار بود در 4/1/65 از دژ به قسمت دیگری از جاده برویم از من تقاضا کرد تا با هم به سنگر شهید چراغچی نقل مکان کنیم. اجازه مرا هم از معاون دسته گرفت تا به همراه خود ایشان و سه نفر دیگر از بچه ها یعنی 6 نفر در سنگر شهید چراغچی مستقر شویم.

به مرور زمان آشنایی من با سید علی بیشتر و دوستی ما عمیق تر شد. با هم به مرخصی درون شهری می رفتیم و همه جا با هم بودیم. بعد از ترخیص شدن هم قرار گذاشتیم روابط دوستانه خود را ادامه دهیم. او کلاس سوم دبیرستان بود و من دوم دانشسرا. یکبار در تابستان به فاروج رفتم و با خانواده اش آشنا شدم و قرار شد او نیز به بردسکن بیاید ولی مدتی نگذشت که برایم نامه نوشت و گفت که عازم جبهه است. چند بار هم در جبهه که بود با هم نامه رد و بدل کردیم ولی بعد از مدتی که خبری از او نشد احساس کردم به فاروج برگشته و سرگرم درس و کلاس شده و مرا فراموش کرده است لذا با ناراحتی نامه ای به آدرس شهرستان برایش فرستادم به این شرح:

حضور دوست عزیز و گرامی ام سید علی موسوی سلام عرض می نمایم و امیدوارم حالت خوب و خوش باشد و چنانچه جویای احوالات دوست حقیر خود محمد باشید بد نیستم و به دعاگوئی وجود شریف شما مشغول می باشم خدمت افراد خانواده تان بخصوص پدرت سلام می رسانم.

ما را چو روزگار فراموش کرده ای       

جانا شکایت از تو کنم یا ز روزگار

روزگاری است که مرا از یاد برده ای پیمان را شکسته و رشته ی وفاداری را گسسته ای. نمی دانی از این همه بی مهری و بدعهدی چقدر رنج می برم. من آدم حساس و زودرنجی هستم. هر وقت به یاد تو می افتم و به تو می اندیشم بی اندازه منقلب می شوم. ما از دوستان انتظار این همه بی لطفی نمی توانیم داشته باشیم! آخر مگر از من چه بی مهری و بدعهدی دیده ای که سزاوار این همه شکنجه و عذابم می دانی؟ علی جان تو قول داده بودی بعد از اینکه از جبهه بیایی به دیدن من خواهی آمد ولی نه تنها اینکه نیامدی بلکه یک نامه هم ننوشته ای.

مجددا خدمت پدر و مادر و برادرانت سلام برسان. جواب نامه را حتما بنویسید

کسی که همیشه به یاد شماست دوستدارتان محمد قلی پور 3/10/66

روز 12/10/66 ساعت 2 بعدازظهر که آماده رفتن به کلاس شده بودم نامه ای به دستم رسیده که از نامه های عادی سنگین تر بود با عجله آنرا باز کردم در کمال ناباوری عکسی از سید علی دیدم که زیر آن نوشته شده بود: شهید سید علی موسوی فاروجی و نامه ای در پاکت بود به این شرح:

حضور محترم دوست برادرم آقای محمد قلی پور

پس از عرض سلام امیدوارم حال شما خوب بوده و هیچگونه ناراحتی نداشته باشید و سلام گرم مرا پذیرا باشید و اگر جویای احوالات اینجانب باشید به حمدالله به دعاگوئی شما مشغولم.

محمد آقا شما در نامه تان از برادر من گله مندی کرده بودید. علی آنقدر هم بی وفا نبود. به دوستان خود بی وفا نمی باشد شما دوستان خوب با وفا را از یاد نبرد. محمد جان بلکه روزگار هم اکنون او را از یاد برد و در اعماق خود بلعید. محمد شما گفته بودید علی برای شما نامه نمی نویسید و شما نسبت به این مسائل حساس هستید. علی در تابستان به جبهه رفت و در 16 تیر ماه تا اینکه در 31 مرداد در جزیزه مجنون به علت خراب شدن سنگر خود و 8 تن از دوستانش به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

محمد! آری برادر من نسبت به دوستان آنقدر با وفا بود حتی تا من که برادرش می باشم. آری محمد آقا ناراحت نباش انسان یک روز به دنیا می آید و یک روز از دنیا می رود. آری محمدجان او به خاطر وفایش در یک شهریور که می خواست ترخیص شود اینطور که دوستانش گفتند شبی که می خواست صبح آن به پشت خط آمده و ترخیص شود گفته بود من دلم برای دوستانم تنگ شده بروم از دوستان احوالی بگیریم و اگر نامه ای به خانه هایشان داشته باشند بگیرد و روز بعد به فاروج خراب شده بیاید.

روزگار نامرد او را بلعید. آری او اگر از جبهه آمده بود قولی که به شما داده بود عمل می کرد و پیش شما می آمد. پس آری علی آقا واقعا به قول خود وفا کرد. من از این بیشتر نمی توانم بنویسم زیرا که بغض گلویم را فشرده است و نمی توانم قلم را بر روی کاغذ به حرکت درآورم.

دوستدار شما سید جواد موسوی فاروجی 12/10/66

نوبهار بردسکن...
ما را در سایت نوبهار بردسکن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nobaharbardaskano بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 8:30